همچو آفتاب، زندگی نیز نورش را در هر سو میگستراند.
و وقتی زاده میشوی، همه چیز را همزمان میخواهی و قادر به مهار نیرویی که به تو بخشیده شده نیستی.
اما اگر بخواهی آتش برافروزی، باید پرتوهای خورشید را بر یک نقطه متمرکز کنی.
و راز بزرگی که نیروی الهی بر جهان گشود، آتش بود.
نه فقط آتش سوزاننده، که آتشی که گندم را نان میکند.
و لحظه ای میرسد که باید آتش درونت را متمرکز کنی تا زندگی ات معنایی یابد.
پس سر بلند میکنی و میپرسی: »اما چه معنایی؟«
برخی این پرسش را بی درنگ کنار میرانند: دردسرساز است، خواب از آدم میرباید و پاسخ درستی هم ندارد.
اینان همانانی اند که بعدها فردا را زندگی میکنند، گویی دیروز بود.
و مهمان ناخوانده که آمد، میگویند: »عمرم کوتاه بود، برکاتم را هدر دادم.«
*** برخی از این پرسش استقبال میکنند، اما چون پاسخی ندارند، شروع میکنند به خواندن آثار کسانی که پیشتر با این چالش روبه رو شده اند.
و آخرش هم به جوابی میرسند که به نظرشان درست میآید.
در این هنگام، برده ی آن پاسخ میشوند.
قوانینی وضع میکنند تا باور خود را از تنها دلیل وجود، به دیگران بقبولانند.
معبد میسازند تا این باور را توجیه کنند، و دادگاه برپا میدارند تا کسانی را که این *حقیقت مطلق* را نمی پذیرند، محاکمه کنند.
*** سرانجام، کسی هست که بی درنگ میفهمد این پرسش که »معنای زندگی چیست« دامی بیش نیست: پاسخی در کار نیست. به جای آنکه شروع کند به دست وپنجه نرم کردن با این دام، عمل میکند.
به کودکی اش بازمیگردد و میجوید آنچه را در کودکی به شوقش میآورد و بی توجه به نصیحت پیران، زندگی اش را وقف آن شوق میکند
چرا که شیفتگی همان آتش مقدس است.
به تدریج پی میبرد که کردارش با تکانهای رازگونه، فراتر از دانش بشری، پیوند دارد.
سر خود را به تکریم این راز فرو میآورد و دعا میکند که انحراف نیابد از راهی که نمیشناسد، اما به خاطر شعله ی فروزان در دلش، پیمایش آن را عزم کرده.
آنجا که میتواند، کشف وشهودش را به کار میگیرد و اگر شهود جواب نداد، به انضباط روی میآورد.
دیوانه مینماید.
گاهی هم دیوانه وار عمل میکند، اما دیوانه نیست.
عشق و اراده ی راستین را کشف کرده. و عشق و اراده، مقصود و جهتی را که باید بپیماید، بر او بازمینماید.
اراده اش بلورین است، عشقش ناب و گام هایش مصمم.
در لحظه ی تردید یا اندوه، از یاد نمیبرد که: »من ابزارم.
بگذار ابزاری باشم قادر به تجلی بخشیدن به اراده ی تو.
« راهش را گزیده و تنها در پیشگاه مهمان ناخوانده مقصودش را می ِ شناسد.
این زیبایی کسی است که پیش میرود و تنها راهنمایش، شیفتگی و احترامش به راز حیات است:
جادهاش زیباست و کوله بارش نور.
مقصود شاید بزرگ باشد، شاید کوچک. شاید دور باشد، یا در خانه ی همسایه، اما او با کرامت و شرافت به جستوجویش میرود.
.......................
میداند هر گام چه معنایی دارد و چه اندازه تلاش و ممارست و اشراق میطلبد.
فقط بر مقصود تمرکز نمیکند، بر تمام وقایع پیرامونش آگاه است.
اغلب مجبور میشود مدتی دست از راه بکشد، چرا که نیرویش تحلیل میرود.
پس عشق پدیدار میشود و میگوید: »گمان میکنی عازم مقصدی مشخصی،
اما تمام دلیل وجودی آن مقصود، در عشق تو به آن مقصود نهفته.
کمی بیاسای، اما همینکه توانستی، برخیز و ادامه بده. چرا که از لحظه ای که مقصودت پی برد تو به سویش رهسپاری، او هم خروشان، عازم دیدار توست.
*** آنها که پرسش بنیادین را نادیده میگیرند، آنانی که پاسخش میدهند و آنانی که میفهمند تنها راه رویارویی با این پرسش،
عمل است،
همه به موانع مشابهی برمیخورند و مسائل مشابهی شادشان میکند،
اما تنها کسی که طرح ایزدی را با فروتنی و شهامت میپذیرد، میداند در راه درست است
و وقتی زاده میشوی، همه چیز را همزمان میخواهی و قادر به مهار نیرویی که به تو بخشیده شده نیستی.
اما اگر بخواهی آتش برافروزی، باید پرتوهای خورشید را بر یک نقطه متمرکز کنی.
و راز بزرگی که نیروی الهی بر جهان گشود، آتش بود.
نه فقط آتش سوزاننده، که آتشی که گندم را نان میکند.
و لحظه ای میرسد که باید آتش درونت را متمرکز کنی تا زندگی ات معنایی یابد.
پس سر بلند میکنی و میپرسی: »اما چه معنایی؟«
برخی این پرسش را بی درنگ کنار میرانند: دردسرساز است، خواب از آدم میرباید و پاسخ درستی هم ندارد.
اینان همانانی اند که بعدها فردا را زندگی میکنند، گویی دیروز بود.
و مهمان ناخوانده که آمد، میگویند: »عمرم کوتاه بود، برکاتم را هدر دادم.«
*** برخی از این پرسش استقبال میکنند، اما چون پاسخی ندارند، شروع میکنند به خواندن آثار کسانی که پیشتر با این چالش روبه رو شده اند.
و آخرش هم به جوابی میرسند که به نظرشان درست میآید.
در این هنگام، برده ی آن پاسخ میشوند.
قوانینی وضع میکنند تا باور خود را از تنها دلیل وجود، به دیگران بقبولانند.
معبد میسازند تا این باور را توجیه کنند، و دادگاه برپا میدارند تا کسانی را که این *حقیقت مطلق* را نمی پذیرند، محاکمه کنند.
*** سرانجام، کسی هست که بی درنگ میفهمد این پرسش که »معنای زندگی چیست« دامی بیش نیست: پاسخی در کار نیست. به جای آنکه شروع کند به دست وپنجه نرم کردن با این دام، عمل میکند.
به کودکی اش بازمیگردد و میجوید آنچه را در کودکی به شوقش میآورد و بی توجه به نصیحت پیران، زندگی اش را وقف آن شوق میکند
چرا که شیفتگی همان آتش مقدس است.
به تدریج پی میبرد که کردارش با تکانهای رازگونه، فراتر از دانش بشری، پیوند دارد.
سر خود را به تکریم این راز فرو میآورد و دعا میکند که انحراف نیابد از راهی که نمیشناسد، اما به خاطر شعله ی فروزان در دلش، پیمایش آن را عزم کرده.
آنجا که میتواند، کشف وشهودش را به کار میگیرد و اگر شهود جواب نداد، به انضباط روی میآورد.
دیوانه مینماید.
گاهی هم دیوانه وار عمل میکند، اما دیوانه نیست.
عشق و اراده ی راستین را کشف کرده. و عشق و اراده، مقصود و جهتی را که باید بپیماید، بر او بازمینماید.
اراده اش بلورین است، عشقش ناب و گام هایش مصمم.
در لحظه ی تردید یا اندوه، از یاد نمیبرد که: »من ابزارم.
بگذار ابزاری باشم قادر به تجلی بخشیدن به اراده ی تو.
« راهش را گزیده و تنها در پیشگاه مهمان ناخوانده مقصودش را می ِ شناسد.
این زیبایی کسی است که پیش میرود و تنها راهنمایش، شیفتگی و احترامش به راز حیات است:
جادهاش زیباست و کوله بارش نور.
مقصود شاید بزرگ باشد، شاید کوچک. شاید دور باشد، یا در خانه ی همسایه، اما او با کرامت و شرافت به جستوجویش میرود.
.......................
میداند هر گام چه معنایی دارد و چه اندازه تلاش و ممارست و اشراق میطلبد.
فقط بر مقصود تمرکز نمیکند، بر تمام وقایع پیرامونش آگاه است.
اغلب مجبور میشود مدتی دست از راه بکشد، چرا که نیرویش تحلیل میرود.
پس عشق پدیدار میشود و میگوید: »گمان میکنی عازم مقصدی مشخصی،
اما تمام دلیل وجودی آن مقصود، در عشق تو به آن مقصود نهفته.
کمی بیاسای، اما همینکه توانستی، برخیز و ادامه بده. چرا که از لحظه ای که مقصودت پی برد تو به سویش رهسپاری، او هم خروشان، عازم دیدار توست.
*** آنها که پرسش بنیادین را نادیده میگیرند، آنانی که پاسخش میدهند و آنانی که میفهمند تنها راه رویارویی با این پرسش،
عمل است،
همه به موانع مشابهی برمیخورند و مسائل مشابهی شادشان میکند،
اما تنها کسی که طرح ایزدی را با فروتنی و شهامت میپذیرد، میداند در راه درست است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر