Translate

۱۳۹۵ خرداد ۱۹, چهارشنبه

وقتی همه‌چیز سیاه می‌نماید، باید روحیه را تقویت کرد. از زیبایی بگو

میگویند زیبایی درون مهم است، نه زیبایی برون.
 ولی این درست نیست. اگر فقط زیبایی درون مهم بود، پس چرا گل برای جلب زنبور چنین میکوشد؟
و چرا قطرات باران در برخورد با آفتاب، رنگینکمان میشوند؟
طبیعت شوق زیبایی دارد و تنها با تکریم زیبایی راضی میشود.




 زیبایی بیرون، مرئی شدن زیبایی درون است و در نور جاری به درون چشمت تجلی مییابد.

مهم نیست اگر کسی بدلباس باشد یا به زعم تو برازنده نباشد یا حتی نخواهد بر دیگران تأثیر بگذارد.
چشم آینه ی روح است و پنهان را آشکار می ِ کند؛
و همانند آینه، تصویربیننده را هم بازمی تاباند.
پس اگر شخصی تیره روح به درون چشمان دیگری بنگرد، تنها زشتی خویش را میبیند.
***
زیبایی در تمام جهان آفرینش حاضر است.
خطر آنجاست که تو ای آدمی اغلب از منبع نیروی الهی قطع شده ای و بر خود روا میداری که نظر دیگران بر تو تأثیر بگذارد. زیبایی خویش را منکر میشوی،
چرا که دیگران آن را بازنمیشناسند یا نمیخواهند بازبشناسند.
میکوشی چیزی باشی که دیگران »قشنگ« میدانند و اندک اندک روحت محو میشود، اراده ات تحلیل میرود و تمام توانی که برای زیباتر کردن جهان در خود داشتی، می پژمرد.
از یاد میبری که جهان آنی است که تخیل تو میگوید.
دیگر خود مهتاب نیستی و به جایش برکهای هستی که مهتاب را بازمی تاباند. فردا هم آفتاب آب برکه را بخار میکند.
همه برای اینکه، روزی، کسی گفته: »تو زشتی«، یا »فلانی قشنگ است«.
 با این دو سه کلام ساده، اعتماد به نفس تو را دزدیدند. و زشت و تلخ میشوی.

در آن هنگام، به جای حرمت گزاردن به راز حیات، پناه میجویی در به اصطلاح »حکمت«، مجموعه نظراتی که کسانی میخواستند
دنیا را تعریف کنند، گرد آورده اند.
 این »حکمت« سرشار است از قواعد، قوانین و معیارهای نالازمی که قصد دارد هنجارهای رفتاری را تعریف کند.
بنا به این حکمت کاذب، نباید دغدغه ی زیبایی داشت،
چرا که سطحی و گذراست.
 این درست نیست.
تمام مخلوقات زیر آفتاب، از پرندگان تا کوهها، از گلها تا رودها، بازتابنده ی معجزه ی آفرینش اند.
اگر دربرابر این وسوسه تاب بیاوری و نگذاری دیگران هویتت را تعریف کنند، کم کم میگذاری آفتاب درون روحت تابان شود. عشق از کنارت میگذرد و می ً گوید:
 »قبلا ندیده بودمت.« و روحت پاسخ میدهد: »بیشتر توجه کن، چون من اینجا هستم.
نسیمی لازم بود تا غبار از چشمانت بروبد، اما اینک که مرا بازشناختی، دوباره مرا وانگذار، چرا که ما همه شوق زیبایی داریم.
« زیبایی نه در شباهت، که در تفاوت هستی مییابد.
مگر میتوان زرافه ای را بدون گردن دراز، یا کاکتوسی را بدون خار تصور کرد؟
ناهماهنگی قله های گرداگردت است که آنها را چنان قدرتمندانه ُبه  َرخت میکشد.
اگر کوهها یکسان بودند،
دیگر احترامت  را برنمی انگیختند.
سرو را میبینی و نمیپرسی چرا شاخه هایش یک اندازه نیست، بلکه حیران عظمت و قدرتش میشوی.

مار را که میبینی، روی زمین خزیدنش را به تحقیر نمیگیری.
فکر میکنی شاید کوچک باشد، اما پوستش رنگارنگ است، حرکاتش موزون است و از تو نیرومندتر است.
شتر که بیابان را مینوردد و تو را به مقصد میرساند، نمیگویی: »گوژپشت است و دندانهای زشتی دارد.
« میگویی: »در ازای وفاداری و خدمتش، سزاوار محبت من است.
بی او هرگز جهان را نمیدیدم.
« آفتاب در حال غروب در پس ابرهای نامنظم زیباتر است، چرا که تنها به یاری آن ابرها رنگهای خالق رؤیا و شعر را پدید میآورد.
 دریغ بر آنان که فکر میکنند: »زیبا نیستم.
از همین روست که عشق بر در خانه ی من نزد«. چرا که عشق در را کوفت، اما وقتی در را گشودی، آماده ی دعوتش به درون نبودی.
گرفتار بودی. میخواستی اول خودت را زیبا کنی، حال آنکه پیشاپیش زیبا بودی.

 میخواستی از دیگران تقلید کنی، حال آنکه عشق عاشقی اصیل میجست.

میخواستی بازتابنده ی برون باشی و از یاد بردی که تابناک ترین نور از درون می آید.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر