از تغییر میترسی،
چرا که پس از تلاش و فداکاری بسیار، گمان میکنی دنیای کنونی ات را میشناسی.
و هرچند این دنیا شاید بهترین دنیا نباشد یا چندان از آن راضی نباشی، دستکم غافلگیرت نمیکند
و اتفاق ناگواری نمیافتد.
وقتی لازم باشد، تغییرات کوچکی میدهی و همه چیز به همان منوال پیش میرود.
کوهها را میبینی که همیشه برجایند.
می بینی که درختان بزرگ، وقتی پیوند بخورند، میمیرند.
و میگویی: »میخواهم مثل کوه و درخت باشم. پابرجای و محترم.«
اما باز، نیمه شب از خواب میپری در این فکر که:
»کاش همچون پرندهای بودم که میتوانست به دمشق و بغداد برود و هروقت خواست برگردد.« یا: »
کاش همچون باد بودم که کسی نمیداند از کجا میآید و کجا میرود، و هروقت خواست، بی توضیح مسیرش را عوض میکند.
« اما فردا به یاد میآوری که پرندهها همیشه از شکارگرها و پرندگان شکاری گریزانند
و باد گاهی اسیر گردباد میشود و همه چیز را به ویرانی میکشد.
رؤیای قشنگی است که روزی میرسد که عازم سفر شوی.
فکرش شادت میکند، چرا که به خود می قبولانی که بیش از این از دستت برمیآید.
رؤیاپردازی خطری ندارد.
خطر موقعی است که میخواهی رؤیاهایت را متحقق کنی.
اما روزی میرسد که سرنوشت بر در میکوبد، با بال نرم ملک نیکبختی یا تق تق ناگزیر مهمان ناخوانده.
هردو میگویند: »وقت تغییر است!
« الان، نه هفته ی دیگر، نه ماه دیگر، نه سال دیگر. فرشته میگوید: »الان!«
**************
همیشه به حرف مهمان ناخوانده، مرگ، گوش میدهی.
از ترس او همه چیز را تغییر میدهی:
سکونت گاهت، عادات، کفشهایت، غذا و رفتارت را عوض میکنی.
نمیتوانی مهمان ناخوانده را متقاعد کنی که تو را کمی بیشتر به حال خود بگذارد.
جای بحث نیست.
حرف فرشته ی نیکبختی را هم میشنوی،
اما از او میپرسی: »این تغییر به کجا می انجامد؟
« فرشته جواب میدهد: »به زندگی تازه.
« و فکر میکنی: »در این زندگی فعلی ام مشکلاتی دارم، اما هیچکدام حل ناشدنی نیست،
هرچند شاید کمی طول بکشد.
باید رضایت والدین و استادان و فرزندانم را جلب کنم.
باید در راه راست بمانم.
همسایه ها توقع دارند الگوی فضیلت و استقامت باشم،
دربرابر حریفان مقاومت و بر موانع غلبه کنم.
به خودت افتخار میکنی.
از تغییر امتناع میکنی و در مسیری که سرنوشت برایت برگزیده به راهت ادامه میدهی،
و به همین دلیل ستایشت میکنند.
در اشتباهی! زیرا راه راست، راه طبیعت است که مدام دگرگون میشود،
همانند تپه های بیابانی.
آنان که گمان میکنند کوهها تغییر نمیکنند، در اشتباهند: کوهها زاده ی زلزله اند، فرسودهی باد و بارانند
و هرروز کمی عوض میشوند، هرچند نامحسوس.
کوهها عوض میشوند و راضی اند، چرا که مدام به یک حال بودن فضیلت نیست.
آنان که گمان میکنند درختان تغییر نمیکنند، در اشتباهند.
درختان می پذیرند که زمستانها برهنه باشند و تابستانها پوشیده.
درختان حضور خود را به ماورای کشتگاه خود میرسانند و پرندگان و باد، تخمشان را می پراکنند.
درختان راضی اند و به فرزندانشان که در اطرافشان سر از خاک برمیآورند میگویند: »فکر میکردم تک درختی بیش نیستم، اینک میبینم که بسیارم.
« طبیعت میگوید:
»تغییر کن!«
و تویی که از فرشته ی نیکبختی نمیترسی، میفهمی که باید پیش بروی، علیرغم ترس و تردید، تهمت ها و ملامتها و تهدیدها.
با ارزشها و پیشداوری هایت روبه رو میشوی.
اندرز عزیزانت را میشنوی که: »چرا؟ هرچه میخواهی داری: عشق والدین و همسر و فرزندانت، کسب وکاری که برایش چنین زحمت کشیدی.
چرا خطر کنی و بیگانه ای در سرزمین بیگانه شوی؟
« اما خطر میکنی و گام اول را برمیداری،
گاهی از سر کنجکاوی، گاه از سر جاه طلبی، اما اغلب به خاطر حس شوقی مهارناپذیر برای ماجراجویی.
در هر پیچ جاده بیشتر و بیشتر میترسی،
اما همزمان از رشدت به حیرت میافتی: مدام نیرومندتر و شادتر میشوی.
شعف از مهمترین برکات قادر متعال است.
اگر شاد باشی، در راه درستی. ترس کم کم محو میشود،
چرا که مهمش ندانستی.
نخستین گامهای راه را که برمیداری، سؤالی در ذهنت تکرار میشود:
»آیا عزم من برای تغییر باعث رنج دیگران میشود؟«
اما اگر تو را دوست دارند، تو را خوشبخت میخواهند.
شاید ابتدا کمی نگرانت باشند، اما غرور خیلی زود جای نگرانی را میگیرد.
غرور از دیدن اینکه کاری را میکنی که میخواهی، و عازم مقصدی هستی که میخواسته ای.
کمی بعد، شاید حس تنهاماندگی و بی یاوری کنی.
اما در راه با دیگرانی آشنا میشوی که همان حس تو را دارند.
حرف که میزنید، میبینی تنها نیستی؛ همسفر میشوید و فوتوفن عبور از موانع را با هم در میان میگذارید.
و بعد میبینی خردمندتر و زنده تر از آنی که بودی.
در خیمه دراز میکشی، اندوه و حسرت خوابت را ربوده، به خودت میگویی: »فردا، و فقط فردا، قدم دیگری برمیدارم.
همیشه راه برگشت باز است، چون دیگر راه را میشناسم.
اما یک قدم دیگر فرقی نمیکند.« تا اینکه روزی، بی هشدار، راه از آزمودن مسافر دست میکشد
و با تو مهربان میشود.
روح آزرده ات کم کم لذت زیباییها و چالشهای چشمانداز تازه را میچشد.
و هر قدم، که تا این لحظه خودکار بوده، به قدمی هشیار مبدل میشود.
قدمها، به جای آنکه از فراغ و امنیت بگوید، از شادی رویارویی با چالشهای تازه میگوید.
به سفر ادامه میدهی.
دیگر نه از کسالت، که از خستگی گلایه میکنی.
اما همین که خسته شدی، میایستی، استراحت میکنی، و باز به راهت ادامه میدهی.
به جای آنکه تمام عمرت را به نابودی جاده هایی بگذرانی که از پیمودنشان میترسیدی،
کم کم از جاده ی زیر پایت لذت میبری.
حتی اگر مقصد معلوم نباشد.
حتی اگر گاهی تصمیم نادرست بگیری.
خدا شجاعت تو را میبیند و در اصلاح اشتباه، الهام بخشت میشود.
آنچه همچنان آزارت میدهد، وقایع نیست،
ندانستن چگونگی رویارویی با وقایع است.
اما همین که تصمیم میگیری راهت را پی بگیری و راه دیگری برایت نمیماند، پی میبری که اراده ی عظیمی داری
و وقایع، مخدوم عزم توست.
»سختی« نام ابزاری کهن است که تنها خلق شد تا به ما کمک کند خود را تعریف کنیم.
دین میآموزد که ایمان و تحول تنها راه نزدیک شدن به خداست.
ایمان نشان میدهد که تنها نیستی.
تحول یاری ات می ِ کند تا به رمز و رازراه مهر بورزی
و وقتی همه چیز تاریک مینماید و حس تنهایی و بی یاوری میکنی، به پشت سر نگاه نکن،
مبادا تغییراتی را که در روحت رخ داده ببینی.
به پیش نگاه کن.
از رخدادهای فردا نمیترسی، چرا که دیروز کسی مراقبت بود.
و همان »حضور« باز هم کنارت میماند.
آن »حضور« پناهگاه تو در برابر رنجهاست؛ یا این قدرت را به تو میدهد
تا با کرامت و وقار با رنج روبه رو شوی.
دورتر از آنی میروی که میپنداشتی.
عازم زادگاه ستارهی صبح میشوی و وقتی رسیدی، حیران میمانی که راه آسانتر از آن بود که میپنداشتی.
***
مهمان ناخوانده هم به دیدار آنانی میآید که عوض نمیشوند و هم آنان که تغییر میکنند.
اما آنان که تغییر کردند، میگویند:
»زندگی جالبی داشتم. برکتم را هدر ندادم.«
و به آنان که گمان میکنند ماجراجویی خطرناک است، میگویم روزمرگی را امتحان کنید، خیلی سریعتر کارتان را میسازد.
پائولو کوئلیو ( برداشت از کتاب لوقا)
*****************************
ویقین میدانم کسانی که کتاب انجیل را مطالعه کردند متوجه میشوند که هر جمله ای از این کتاب و نوشته ها کاملا از کلام خدا الهام گرفته شده
برکت خداوند زنده عیسی مسیح با شما خوانندگانِ گرامی
چرا که پس از تلاش و فداکاری بسیار، گمان میکنی دنیای کنونی ات را میشناسی.
و هرچند این دنیا شاید بهترین دنیا نباشد یا چندان از آن راضی نباشی، دستکم غافلگیرت نمیکند
و اتفاق ناگواری نمیافتد.
وقتی لازم باشد، تغییرات کوچکی میدهی و همه چیز به همان منوال پیش میرود.
کوهها را میبینی که همیشه برجایند.
می بینی که درختان بزرگ، وقتی پیوند بخورند، میمیرند.
و میگویی: »میخواهم مثل کوه و درخت باشم. پابرجای و محترم.«
اما باز، نیمه شب از خواب میپری در این فکر که:
»کاش همچون پرندهای بودم که میتوانست به دمشق و بغداد برود و هروقت خواست برگردد.« یا: »
کاش همچون باد بودم که کسی نمیداند از کجا میآید و کجا میرود، و هروقت خواست، بی توضیح مسیرش را عوض میکند.
« اما فردا به یاد میآوری که پرندهها همیشه از شکارگرها و پرندگان شکاری گریزانند
و باد گاهی اسیر گردباد میشود و همه چیز را به ویرانی میکشد.
رؤیای قشنگی است که روزی میرسد که عازم سفر شوی.
فکرش شادت میکند، چرا که به خود می قبولانی که بیش از این از دستت برمیآید.
رؤیاپردازی خطری ندارد.
خطر موقعی است که میخواهی رؤیاهایت را متحقق کنی.
اما روزی میرسد که سرنوشت بر در میکوبد، با بال نرم ملک نیکبختی یا تق تق ناگزیر مهمان ناخوانده.
هردو میگویند: »وقت تغییر است!
« الان، نه هفته ی دیگر، نه ماه دیگر، نه سال دیگر. فرشته میگوید: »الان!«
**************
همیشه به حرف مهمان ناخوانده، مرگ، گوش میدهی.
از ترس او همه چیز را تغییر میدهی:
سکونت گاهت، عادات، کفشهایت، غذا و رفتارت را عوض میکنی.
نمیتوانی مهمان ناخوانده را متقاعد کنی که تو را کمی بیشتر به حال خود بگذارد.
جای بحث نیست.
حرف فرشته ی نیکبختی را هم میشنوی،
اما از او میپرسی: »این تغییر به کجا می انجامد؟
« فرشته جواب میدهد: »به زندگی تازه.
« و فکر میکنی: »در این زندگی فعلی ام مشکلاتی دارم، اما هیچکدام حل ناشدنی نیست،
هرچند شاید کمی طول بکشد.
باید رضایت والدین و استادان و فرزندانم را جلب کنم.
باید در راه راست بمانم.
همسایه ها توقع دارند الگوی فضیلت و استقامت باشم،
دربرابر حریفان مقاومت و بر موانع غلبه کنم.
به خودت افتخار میکنی.
از تغییر امتناع میکنی و در مسیری که سرنوشت برایت برگزیده به راهت ادامه میدهی،
و به همین دلیل ستایشت میکنند.
در اشتباهی! زیرا راه راست، راه طبیعت است که مدام دگرگون میشود،
همانند تپه های بیابانی.
آنان که گمان میکنند کوهها تغییر نمیکنند، در اشتباهند: کوهها زاده ی زلزله اند، فرسودهی باد و بارانند
و هرروز کمی عوض میشوند، هرچند نامحسوس.
کوهها عوض میشوند و راضی اند، چرا که مدام به یک حال بودن فضیلت نیست.
آنان که گمان میکنند درختان تغییر نمیکنند، در اشتباهند.
درختان می پذیرند که زمستانها برهنه باشند و تابستانها پوشیده.
درختان حضور خود را به ماورای کشتگاه خود میرسانند و پرندگان و باد، تخمشان را می پراکنند.
درختان راضی اند و به فرزندانشان که در اطرافشان سر از خاک برمیآورند میگویند: »فکر میکردم تک درختی بیش نیستم، اینک میبینم که بسیارم.
« طبیعت میگوید:
»تغییر کن!«
و تویی که از فرشته ی نیکبختی نمیترسی، میفهمی که باید پیش بروی، علیرغم ترس و تردید، تهمت ها و ملامتها و تهدیدها.
با ارزشها و پیشداوری هایت روبه رو میشوی.
اندرز عزیزانت را میشنوی که: »چرا؟ هرچه میخواهی داری: عشق والدین و همسر و فرزندانت، کسب وکاری که برایش چنین زحمت کشیدی.
چرا خطر کنی و بیگانه ای در سرزمین بیگانه شوی؟
« اما خطر میکنی و گام اول را برمیداری،
گاهی از سر کنجکاوی، گاه از سر جاه طلبی، اما اغلب به خاطر حس شوقی مهارناپذیر برای ماجراجویی.
در هر پیچ جاده بیشتر و بیشتر میترسی،
اما همزمان از رشدت به حیرت میافتی: مدام نیرومندتر و شادتر میشوی.
شعف از مهمترین برکات قادر متعال است.
اگر شاد باشی، در راه درستی. ترس کم کم محو میشود،
چرا که مهمش ندانستی.
نخستین گامهای راه را که برمیداری، سؤالی در ذهنت تکرار میشود:
»آیا عزم من برای تغییر باعث رنج دیگران میشود؟«
اما اگر تو را دوست دارند، تو را خوشبخت میخواهند.
شاید ابتدا کمی نگرانت باشند، اما غرور خیلی زود جای نگرانی را میگیرد.
غرور از دیدن اینکه کاری را میکنی که میخواهی، و عازم مقصدی هستی که میخواسته ای.
کمی بعد، شاید حس تنهاماندگی و بی یاوری کنی.
اما در راه با دیگرانی آشنا میشوی که همان حس تو را دارند.
حرف که میزنید، میبینی تنها نیستی؛ همسفر میشوید و فوتوفن عبور از موانع را با هم در میان میگذارید.
و بعد میبینی خردمندتر و زنده تر از آنی که بودی.
در خیمه دراز میکشی، اندوه و حسرت خوابت را ربوده، به خودت میگویی: »فردا، و فقط فردا، قدم دیگری برمیدارم.
همیشه راه برگشت باز است، چون دیگر راه را میشناسم.
اما یک قدم دیگر فرقی نمیکند.« تا اینکه روزی، بی هشدار، راه از آزمودن مسافر دست میکشد
و با تو مهربان میشود.
روح آزرده ات کم کم لذت زیباییها و چالشهای چشمانداز تازه را میچشد.
و هر قدم، که تا این لحظه خودکار بوده، به قدمی هشیار مبدل میشود.
قدمها، به جای آنکه از فراغ و امنیت بگوید، از شادی رویارویی با چالشهای تازه میگوید.
به سفر ادامه میدهی.
دیگر نه از کسالت، که از خستگی گلایه میکنی.
اما همین که خسته شدی، میایستی، استراحت میکنی، و باز به راهت ادامه میدهی.
به جای آنکه تمام عمرت را به نابودی جاده هایی بگذرانی که از پیمودنشان میترسیدی،
کم کم از جاده ی زیر پایت لذت میبری.
حتی اگر مقصد معلوم نباشد.
حتی اگر گاهی تصمیم نادرست بگیری.
خدا شجاعت تو را میبیند و در اصلاح اشتباه، الهام بخشت میشود.
آنچه همچنان آزارت میدهد، وقایع نیست،
ندانستن چگونگی رویارویی با وقایع است.
اما همین که تصمیم میگیری راهت را پی بگیری و راه دیگری برایت نمیماند، پی میبری که اراده ی عظیمی داری
و وقایع، مخدوم عزم توست.
»سختی« نام ابزاری کهن است که تنها خلق شد تا به ما کمک کند خود را تعریف کنیم.
دین میآموزد که ایمان و تحول تنها راه نزدیک شدن به خداست.
ایمان نشان میدهد که تنها نیستی.
تحول یاری ات می ِ کند تا به رمز و رازراه مهر بورزی
و وقتی همه چیز تاریک مینماید و حس تنهایی و بی یاوری میکنی، به پشت سر نگاه نکن،
مبادا تغییراتی را که در روحت رخ داده ببینی.
به پیش نگاه کن.
از رخدادهای فردا نمیترسی، چرا که دیروز کسی مراقبت بود.
و همان »حضور« باز هم کنارت میماند.
آن »حضور« پناهگاه تو در برابر رنجهاست؛ یا این قدرت را به تو میدهد
تا با کرامت و وقار با رنج روبه رو شوی.
دورتر از آنی میروی که میپنداشتی.
عازم زادگاه ستارهی صبح میشوی و وقتی رسیدی، حیران میمانی که راه آسانتر از آن بود که میپنداشتی.
***
مهمان ناخوانده هم به دیدار آنانی میآید که عوض نمیشوند و هم آنان که تغییر میکنند.
اما آنان که تغییر کردند، میگویند:
»زندگی جالبی داشتم. برکتم را هدر ندادم.«
و به آنان که گمان میکنند ماجراجویی خطرناک است، میگویم روزمرگی را امتحان کنید، خیلی سریعتر کارتان را میسازد.
پائولو کوئلیو ( برداشت از کتاب لوقا)
*****************************
ویقین میدانم کسانی که کتاب انجیل را مطالعه کردند متوجه میشوند که هر جمله ای از این کتاب و نوشته ها کاملا از کلام خدا الهام گرفته شده
برکت خداوند زنده عیسی مسیح با شما خوانندگانِ گرامی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر