برای شنیدن ندای عشق، باید بگذاری عشق نزدیک شود.
اما وقتی نزدت آمد، از آنچه شاید بگوید میترسی، چرا که عشق آزاد است و اراده و اعمال تو بر آن سلطه ندارد.
عشاق همه این را میدانند، اما نمیپذیرند. گمان میکنند میتوان عشق را فریفت تا به تسلیم و قدرت و زیبایی و ثروت و اشک و لبخند مبدل شود.
عشق راستین اما عشقی است که اغوا میکند، اما هرگز اغوا نمیشود.
عشق متحول میکند، عشق درمان میکند.
اما گاهی دامهای مرگبار مینهد و کسی را که تسلیم مطلق میشود، نابود میکند.
این نیرویی که جهان را میجنباند و اختران را بر جای خویش نگاه میدارد، چهگونه همزمان چنین آفریننده و ویرانگر است؟
به این فکر خو کردهای که آنچه میدهی معادل آن است که میگیری؛ اما آنان که عشق میورزند و در ازایش عشق میطلبند، عمر خویش را به هدر میدهند.
عشق عملی حاصل ایمان است، معامله نیست.
تناقض است که عشق را درخشان میکند.
تعارض است که عشق را در کنارت نگه میدارد.
زندگی بس کوتاه است و نباید کلمات مهمی چون »دوستت دارم« را در قلبت محبوس بداری.
اما توقع نداشته باش که همین کلمات را در پاسخ بشنوی.
دوست میداری چون نیازمند دوست داشتنی. وگرنه عشق معنایش را از دست میدهد و آفتاب از تابیدن دست میکشد
گل سرخ رؤیای همنشینی با زنبوران را دارد، اما زنبوری نمیآید.
آفتاب میپرسد:
از انتظار خسته نیستی؟
گل سرخ پاسخ میدهد: چرا، اما اگر گلبرگهایم را ببندم، می پژمرم و می میرم.
« اما حتی اگر عشق نیاید، آغوشت به روی حضورش گشوده میماند. گاه که فشار تنهایی ُخردکننده میشود، تنها راه مقاومت، این است که به عشق ورزیدن ادامه دهی.
مقصود اعظم زندگی عشق است. مابقی سکوت است.
نیازمند عشق ورزیدنی. حتی وقتی تو را به سرزمینی میرساند که در آن دریاچه ها از اشک است، آن سرزمین نهان و رازآمیز اشک! اشک خود زبان دارد.
وقتی گمان میکنی آنقدر گریسته ای که سرچشمه ی اشکت خشکیده، اشک همچنان جاری میماند.
و درست هنگامی که گمان میکنی محکومی زندگی ات راهپیمایی درازی در دره ی اندوه باشد، ناگهان اشکها محو میشود.
چرا که، با وجود آنهمه درد، دلت را گشوده نگه داشتی.
چرا که فهمیدی آن معشوقی که تو را واگذاشت، خورشید را با خود نبرد و ظلمت به جا نگذاشت.
فقط رفت، و هر وداع، آبستن امیدی نهان است.
بهتر است عشق بورزی و درد هجر را بکشی، تا اینکه هرگز عشق نورزی. *** یگانه انتخاب راستینت شیرجه زدن در راز آن نیروی مهارناپذیر ً است.
شاید بگویی: قبال رنج بسیار برده ام و این عشق تازه هم دوام ندارد، و عشق را از در برانی.
اما بیدرنگ مرده ای متحرک میشوی.
چرا که طبیعت تجلی عشق خداست.
فارغ از آنچه میکنی، طبیعت به تو عشق میورزد. پس به طبیعت عشق بورز و آموزه هایش را درک کن.
عشق میورزی، چرا که عشق آزادت میکند و کلماتی را بر زبان میآوری که جرأت زمزمه شان را هم نداشتی.
تصمیمهایی میگیری که مدام به تعویق میانداختی.
(نه )گفتن را میآموزی و فکر نمیکنی نفرین شده است. *آری* گفتن را میآموزی و از عواقبش نمیترسی.
هرآنچه را درباره ی عشق به تو آموخته اند از یاد میبری، چراکه هر دیدار تفاوت دارد و زجرها و وجدهای خودش را دارد.
وقتی معشوق دور است، بلندتر آواز میخوانی و وقتی نزدیک، شعر زمزمه میکنی، حتی اگر نه به فریادت گوش دهد و نه به زمزمه ات.
چشم بر کیهان نمیبندی تا بعد گلایه کنی *چه تاریک است*.
چشمهایت را گشوده نگه میداری و میدانی نور شاید رهنمایت شود به انجام کارهایی که در خیالت هم نمیگنجید.
این بخشی از عشق است. دلت به روی عشق گشوده است و بی ترس تسلیمش میشوی، چرا که چیزی برای از دست دادن نداری.
بعد، وقتی به خانه بازمیگردیم، پی میبریم که کسی منتظرمان است، در جستوجوی همان که ما میجوییم، با همان دغدغهها و شوقهای ما.
چرا که عشق همچون آبی است که ابر میشود: تا آسمانها
بالا میرود و همه چیز را از دور میبیند؛ اما میداند روزی باید به زمین بازگردد.
چراکه عشق همچون ابری است که باران میشود: به زمین باز میگردد و دشتها را سیراب میکند. عشق کلامی بیش نیست، مگر آنکه بگذاری با تمام نیرو تسخیرت کند.
عشق کلامی بیش نیست، مگر آنکه کسی از راه برسد و به آن معنا ببخشد. ِ
تسلیم نشو. به یاد آر، همیشه آخرین کلیدِ دسته کلید در را می گشاید.
اما وقتی نزدت آمد، از آنچه شاید بگوید میترسی، چرا که عشق آزاد است و اراده و اعمال تو بر آن سلطه ندارد.
عشاق همه این را میدانند، اما نمیپذیرند. گمان میکنند میتوان عشق را فریفت تا به تسلیم و قدرت و زیبایی و ثروت و اشک و لبخند مبدل شود.
عشق راستین اما عشقی است که اغوا میکند، اما هرگز اغوا نمیشود.
عشق متحول میکند، عشق درمان میکند.
اما گاهی دامهای مرگبار مینهد و کسی را که تسلیم مطلق میشود، نابود میکند.
این نیرویی که جهان را میجنباند و اختران را بر جای خویش نگاه میدارد، چهگونه همزمان چنین آفریننده و ویرانگر است؟
به این فکر خو کردهای که آنچه میدهی معادل آن است که میگیری؛ اما آنان که عشق میورزند و در ازایش عشق میطلبند، عمر خویش را به هدر میدهند.
عشق عملی حاصل ایمان است، معامله نیست.
تناقض است که عشق را درخشان میکند.
تعارض است که عشق را در کنارت نگه میدارد.
زندگی بس کوتاه است و نباید کلمات مهمی چون »دوستت دارم« را در قلبت محبوس بداری.
اما توقع نداشته باش که همین کلمات را در پاسخ بشنوی.
دوست میداری چون نیازمند دوست داشتنی. وگرنه عشق معنایش را از دست میدهد و آفتاب از تابیدن دست میکشد
گل سرخ رؤیای همنشینی با زنبوران را دارد، اما زنبوری نمیآید.
آفتاب میپرسد:
از انتظار خسته نیستی؟
گل سرخ پاسخ میدهد: چرا، اما اگر گلبرگهایم را ببندم، می پژمرم و می میرم.
« اما حتی اگر عشق نیاید، آغوشت به روی حضورش گشوده میماند. گاه که فشار تنهایی ُخردکننده میشود، تنها راه مقاومت، این است که به عشق ورزیدن ادامه دهی.
مقصود اعظم زندگی عشق است. مابقی سکوت است.
نیازمند عشق ورزیدنی. حتی وقتی تو را به سرزمینی میرساند که در آن دریاچه ها از اشک است، آن سرزمین نهان و رازآمیز اشک! اشک خود زبان دارد.
وقتی گمان میکنی آنقدر گریسته ای که سرچشمه ی اشکت خشکیده، اشک همچنان جاری میماند.
و درست هنگامی که گمان میکنی محکومی زندگی ات راهپیمایی درازی در دره ی اندوه باشد، ناگهان اشکها محو میشود.
چرا که، با وجود آنهمه درد، دلت را گشوده نگه داشتی.
چرا که فهمیدی آن معشوقی که تو را واگذاشت، خورشید را با خود نبرد و ظلمت به جا نگذاشت.
فقط رفت، و هر وداع، آبستن امیدی نهان است.
بهتر است عشق بورزی و درد هجر را بکشی، تا اینکه هرگز عشق نورزی. *** یگانه انتخاب راستینت شیرجه زدن در راز آن نیروی مهارناپذیر ً است.
شاید بگویی: قبال رنج بسیار برده ام و این عشق تازه هم دوام ندارد، و عشق را از در برانی.
اما بیدرنگ مرده ای متحرک میشوی.
چرا که طبیعت تجلی عشق خداست.
فارغ از آنچه میکنی، طبیعت به تو عشق میورزد. پس به طبیعت عشق بورز و آموزه هایش را درک کن.
عشق میورزی، چرا که عشق آزادت میکند و کلماتی را بر زبان میآوری که جرأت زمزمه شان را هم نداشتی.
تصمیمهایی میگیری که مدام به تعویق میانداختی.
(نه )گفتن را میآموزی و فکر نمیکنی نفرین شده است. *آری* گفتن را میآموزی و از عواقبش نمیترسی.
هرآنچه را درباره ی عشق به تو آموخته اند از یاد میبری، چراکه هر دیدار تفاوت دارد و زجرها و وجدهای خودش را دارد.
وقتی معشوق دور است، بلندتر آواز میخوانی و وقتی نزدیک، شعر زمزمه میکنی، حتی اگر نه به فریادت گوش دهد و نه به زمزمه ات.
چشم بر کیهان نمیبندی تا بعد گلایه کنی *چه تاریک است*.
چشمهایت را گشوده نگه میداری و میدانی نور شاید رهنمایت شود به انجام کارهایی که در خیالت هم نمیگنجید.
این بخشی از عشق است. دلت به روی عشق گشوده است و بی ترس تسلیمش میشوی، چرا که چیزی برای از دست دادن نداری.
بعد، وقتی به خانه بازمیگردیم، پی میبریم که کسی منتظرمان است، در جستوجوی همان که ما میجوییم، با همان دغدغهها و شوقهای ما.
چرا که عشق همچون آبی است که ابر میشود: تا آسمانها
بالا میرود و همه چیز را از دور میبیند؛ اما میداند روزی باید به زمین بازگردد.
چراکه عشق همچون ابری است که باران میشود: به زمین باز میگردد و دشتها را سیراب میکند. عشق کلامی بیش نیست، مگر آنکه بگذاری با تمام نیرو تسخیرت کند.
عشق کلامی بیش نیست، مگر آنکه کسی از راه برسد و به آن معنا ببخشد. ِ
تسلیم نشو. به یاد آر، همیشه آخرین کلیدِ دسته کلید در را می گشاید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر