آری بهااار آمدو ما از بهاااراان دووووررر
انگار پاییز نمی خواهد برود
این دلِ غمدیده و رنجور آشیانه اش را گم کرده است
دلتنگیِ عجیبی به تند بادی ویران میکند هر آنچه بود و هست و میآید
وصف نیست این کلام میکِشد مرا به سوی خود میبَرد مرا به دنیایِ خود
این چه گیتیِ پهناوریست که طول و عرض ندارد
این چه صدایست که امواج ندارد
این چه حِسی یست که بیان ندارد
غریب است وه چه غُربتِ گُمشده ای که این سو و آن سو ندارد
این تند باد دل تنگی از کدام سو می آید
این جُغد حقیقت خوانِ خوش یمن
چه پیامی برای من می آورد
*کتایون*
انگار پاییز نمی خواهد برود
این دلِ غمدیده و رنجور آشیانه اش را گم کرده است
دلتنگیِ عجیبی به تند بادی ویران میکند هر آنچه بود و هست و میآید
وصف نیست این کلام میکِشد مرا به سوی خود میبَرد مرا به دنیایِ خود
این چه گیتیِ پهناوریست که طول و عرض ندارد
این چه صدایست که امواج ندارد
این چه حِسی یست که بیان ندارد
غریب است وه چه غُربتِ گُمشده ای که این سو و آن سو ندارد
این تند باد دل تنگی از کدام سو می آید
این جُغد حقیقت خوانِ خوش یمن
چه پیامی برای من می آورد
*کتایون*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر