دستنوشتهی آکرا، اثر پائولو کوئلیو
آیا برگی که زمستان از درخت میافتد، خود را مغلوب زمستان میداند؟ درخت به برگ میگوید: »این چرخه ی حیات است. شاید خود را در حال مرگ بدانی، اما در من زنده میمانی. به لطف توست که زنده ام و نفس میکشم. نیز به لطف توست که به من مهر ورزیده اند، چرا که به مسافر خسته سایبانی بخشیدم. شیره ی تو شیره ی من است. ما یکی هستیم.« آیا مردی که سالها را به تهیه ی مقدمات صعود از بلندترین کوه جهان گذرانده، و از آن بازمانده، هنگامی که به کوه میرسد و میبیند طبیعت قله را در ابرهای توفانی فرو برده، به کوه میگوید: »این بار مرا نخواستی، اما آبوهوا عوض میشود و روزی به قله میرسم. تا آن زمان، همینجا منتظرم میمانی.«؟
آیا مردی که نخستین محبوبش او را رانده، منکر وجود عشق میشود و به خود میگوید: »یک نفر دیگر پیدا میکنم که حس مرا درک و مرا تمام عمر خوشبخت کند.«؟ در چرخهی طبیعت نه پیروزی هست و نه شکست، فقط حرکت هست. زمستان میکوشد استیال یابد، اما سرانجام ناچار ظفرمندی بهار را میپذیرد که با خود گل و شادی میآورد. تابستان روزهای گرمش را ابدی میخواهد، چرا که گرما را برای زمین نیک میداند. اما سرانجام ورود پاییز را میپذیرد. چرا که زمین به استراحت نیاز دارد. آهو علف را میخورد و شیر آهو را. موضوع یافتن قوی ِ ترین موجود نیست. این شیوهی خداست برای نشان دادن چرخه ی مرگ و رستاخیز.
و در این چرخه، نه برندهای هست و نه بازندهای، فقط مراحلی در میان است که باید از آنها گذشت. وقتی دل انسان این حقیقت را درک کند، آزاد میشود و دشواریهای زمانه را میپذیرد و فریفته ی لحظه های شکوه و افتخار نمیشود. هردو میگذرد. یکی از پس دیگری میآید، و چرخ آنقدر میچرخد تا از گوشت و استخوانمان رها شویم و به نیروی الهی برسیم
آیا برگی که زمستان از درخت میافتد، خود را مغلوب زمستان میداند؟ درخت به برگ میگوید: »این چرخه ی حیات است. شاید خود را در حال مرگ بدانی، اما در من زنده میمانی. به لطف توست که زنده ام و نفس میکشم. نیز به لطف توست که به من مهر ورزیده اند، چرا که به مسافر خسته سایبانی بخشیدم. شیره ی تو شیره ی من است. ما یکی هستیم.« آیا مردی که سالها را به تهیه ی مقدمات صعود از بلندترین کوه جهان گذرانده، و از آن بازمانده، هنگامی که به کوه میرسد و میبیند طبیعت قله را در ابرهای توفانی فرو برده، به کوه میگوید: »این بار مرا نخواستی، اما آبوهوا عوض میشود و روزی به قله میرسم. تا آن زمان، همینجا منتظرم میمانی.«؟
آیا مردی که نخستین محبوبش او را رانده، منکر وجود عشق میشود و به خود میگوید: »یک نفر دیگر پیدا میکنم که حس مرا درک و مرا تمام عمر خوشبخت کند.«؟ در چرخهی طبیعت نه پیروزی هست و نه شکست، فقط حرکت هست. زمستان میکوشد استیال یابد، اما سرانجام ناچار ظفرمندی بهار را میپذیرد که با خود گل و شادی میآورد. تابستان روزهای گرمش را ابدی میخواهد، چرا که گرما را برای زمین نیک میداند. اما سرانجام ورود پاییز را میپذیرد. چرا که زمین به استراحت نیاز دارد. آهو علف را میخورد و شیر آهو را. موضوع یافتن قوی ِ ترین موجود نیست. این شیوهی خداست برای نشان دادن چرخه ی مرگ و رستاخیز.
و در این چرخه، نه برندهای هست و نه بازندهای، فقط مراحلی در میان است که باید از آنها گذشت. وقتی دل انسان این حقیقت را درک کند، آزاد میشود و دشواریهای زمانه را میپذیرد و فریفته ی لحظه های شکوه و افتخار نمیشود. هردو میگذرد. یکی از پس دیگری میآید، و چرخ آنقدر میچرخد تا از گوشت و استخوانمان رها شویم و به نیروی الهی برسیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر